خاطره ى زایمان
روز تولد محمدحسین جان، به تاکید شب گذشته ی خانم دکتر، من و همسرم صبح زود بعد از نماز رفتیم مطب. دکتر بهم گفت برم خونه و یه صبحانه سبک بخورم و با وسایلم برم بیمارستان، برام خیلی غیر منتظره نبود، دلم زودتر از دکتر بهم خبر داده بود که همین امروز و فردا مسافرم از راه میرسه... خدا رو صد هزار مرتبه شکر، با آرامش کامل و به همراهی دو تا مامان جونا رفتیم که کوچولوی نازم رو بیاریمش خونه... ساعت ١٠ بیمارستان بودیم. من از همون اتاق لیبر به کلی از دوستان و نزدیکانم اس ام اس دادم که برای سلامتی پسرم دعا کنن... از لطف همه یک دنیا ممنونم. خودم هم یاد همگی بودم، من که قابل نیستم واسه دعا کردن ولی خدای خوبم خودش...
اولین محرم
من که با تربت تو کام لبم باز شده اصل این نوکریم از ازل آغاز شده مادرم درس غلامی توام می آموخت اولین پیرهن مشکی من را می دوخت اولین شال عزا را پدرم داد به من گفت خوب از غم ارباب کرم سینه بزن پدرم گفت که در دامن مادر بودی گفت آن وقت تو اندازه اصغر بودی امروز عاشورا بود! شهادت حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام . محمد حسین جان سینه زن کوچولوی ما امروز در بیست و هفت روزگی قدم به اولین مجلس عزای سیدالشهدا علیه السلام گذاشت... تا آخر عمر خدمتگزار صاحب اسمت باشی عزیزدلم روضه ای که شما رو بردیم منزل پدربزرگ مامان بود، خدا حفظشون ...